یاد بچگی ها بخیر
یاد بچگی ها بخیر
اون وقتایی که وقتی دستات رو به سمت آسمون بلند می کردی فکر می کردی دستات توی دستای خداست
اون وقتایی که از ته دل گریه می کردیم
از ته دل می خندیدم
اون وقتایی که اگر لیوانی می شکست می گفتن بچه اس
اون وقتایی که همه دوستمون داشتن...هیچ کس دلش از آدم رنجیده نمی شد...هیچ کس کینه تو رو به دل نداشت...هیچ کس...
اون وقتایی که همه غممون شکستن دست عروسکمون بود یا خراب شدن ماشین اسباب بازی
اون وقتایی که فکر می کردیم آدم بزرگ ها خیلی خوبن...پس آرزومون بزرگ شدن بود....ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردیم دنیای آدم بزرگا پر از غربته...پر از دل تنگیه
از اون روزی که فهمیدم معصومیت کودکیم حیـــــــــــــف شد...عاشق بچه ها شدم....عاشق نگاهشون....عاشق دستایی که پر از عشق خداست...به تو واقعی لبخند می زنن...طاقت گریه اتو ندارن...از خنده ات می خندن...برای این که ناراحت نشی دردشونو با یه بوس گرفتن فراموش می کنن...آخ که چقدر دنیاشون قشنگه...
کجاست آن معصومیت کودکی؟؟!!
اراده کردم هر روز بنویسم...هر روز فقط نیم ساعت بیامو بنویسم...شاید یه روزی هم دل تنگ همین روز هام بشم...
ماه رمضون شهر حال و هوای معصومیت بچه ها رو میگیره...آخه کسی نای حرف زدن نداره...غیبت ها و تهمت ها کم میشه...کسی از گرما حوصله بیرون رفتن نداره...از گناه چشم و گوش به دور میشیم...
ماه رمضون اسمش پر از معصومیته...
التماس دعا